سلوک عشق

وبلاک محمد رضا باغیشنی

سلوک عشق

وبلاک محمد رضا باغیشنی

قابل توجه خونندگان این داستان:

این داستان کاملاَ واقعیه ولی به خاطر اینکه گریتون نگیره به زبان طنز بیان شده.

در این داستان ملکه نماد GF است.

حدوداَ ساعت ۱۲ ظهر بود که در یک مکالمه ی کوتاه با ملکه قرار بنا شد که بنده ساعت یک

ربع به ۱۲ شب به ایشان بزنگم وبر این سخن تاکید شد که در صورت بروز مشکل بعد از اولین

 زنگ دیگر نزنگم و من بگفتم چشم.

ساعت ۱۲ شب بود که در حالی که دست بر لپ داشتم واز درد دندون مینالیدم به یاد آوردم

سخن ملکه را و بی درنگ به سوی گوشیم شتافتم.بعد از گفتن شب به خیر نمادین به پدر

 و مادر به اتاق خود رفته و به ملکه زنگیدم... 1 زنگ...2زنگ...3زنگ...4زنگ...که ناگهان صدای

 مردی قوی هیکل برگوشم جاری شد و لرزه بر اندامم انداخت...وااااااااااای...پدرش بود...آخر

 مگر می شود گوشیه موبایل را هم پدر بردارد؟؟؟درست است نمی شود...این فقط از بخت

بد من بود که پدر جان ملکه در غیاب ملکه گوشی را برداشت...و باز این هم بخت بد من بود

 که با گفتن کلمه ی ...الو...جنسیت خود را آشکار ساختم...و بعد گوشی را قطع کردم.چند

دقیقه گذشت...در حالی که تازه داشت خیالم به راحتی می پیوست ناگهان ویبره ی موبایل

که در دستم قرار داشت بدنم را لرزاند...نگاه کردم...اسم ملکه بر مانیتورش نقش بسته بود...

 با خود گفتم پدرش است ...بر ندار...چند بار با خودم تکرار کردم که نگهان زنگ قطع شد...

گفتم آخییییییییییییییییییش...که ناگهان دوباره لرزید...پیامک بود...از گوشیه ملکه...نوشته

 بود: ((چرا بر نمی داری عزیزم؟)) ...یک نفس عمیق کشیدم و با خیال راحت دوباره زنگ

زدم...آآآآآة ...پدرش بود!!!! خدا نصیب گرگ بیابان نکنه ...عجب پدر بلایی...؟!انگاراینکاره بود...

البته تعجب هم نداره... صدایم هم ویبره میزد...گفتم: سلام...حسین آقا هستن؟...گفت:بله

 شما؟...گفتم:دوستش.. گفت:اسمت چیه؟...گفتم: علی... گفت: ببین علی آقا یا هر چی..

من تا اینجاشو می بخشم ولی اگه یک بار دیگه مزاحم دخترم بشی خودت میدونی!!!

به اینگونه بود که احساس شل شدن کردم و بعد از قطع کردن گوشی...چند تا فحش به خودم

 و پدر ملکه دادم...و با همین خیالات خوابیدم...

ساعت 10 صبح بود که از خواب بر خواستم و به خودم گفتم همش خواب بود!!!...دیدم نه!!!...

پیامکی در ساعت 2:38 دقیقه ی بامداد رسیده و نوشته:((سلام نمی دونم به پدرم چی

 گفتی ولی اولاَ:الان من تو خونه زندانیم. دوماَ:پدرم گوشیم رو ازم گرفته میگه میخواد

واگذارش کنه .سوماَ:دیگه نمی خوام دوستیمونو ادامه بدم.دیگه هم به من زنگ نزن بای))

به اینگونه بود که ملکه با ما قهر کرد بدون اینکه بداند که چه پدر بلایی دارد...و همه ی این

 اتفاقات به خاطر فضولیه پدرش بوده...

همان موقع به دختر عمویم بزنگیدم و بدو گفتو که ای شکوفه جان دستم به دامنت به ملکه

بزنگ ببین چه شده است؟؟؟گفت:OK

چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت که:پدرش گوشی را برداشته و گفته که او خانه نیست...

می دانستم که خانه است...پدر بببببببببببببببببببد...می خوام بهش بگم که سرم را گول

 مالیدی...و من با غم واندوه فراوان به تایپ نشستم و ونوشتم تا درس عبرتی برای خودم

 و شما باشد.

بدین گونه بود که ملکه زندانیه پدر جان خود گشت و من زندانیه ترس خویش...غمناک بود...نه؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد