روزی از استادم پرسیدم : که عشق چیست ؟
استاد در جواب گفت : به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار ، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی .
من به گندم زار رفتم و پس از مدتی طولانی برگشتم .استاد پرسید : چه آوردی؟ و من با حسرت جواب دادم : هیچ ! هر چه جلو میرفتم ، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین
از استاد پرسیدم : پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی .
من رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید از من پرسید چه شد و من در جواب گفتم : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم ، انتخاب کردم . ترسیدم که اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین